نتایج جستجو برای عبارت :

زنی که همیشه پشتش بود.

سلام
یه سوال، شما اگه امکانش رو داشته باشین برای خودتون و امواتتون چه کار خیری میکنین؟؟
+ دلم خیلی واسه بابام تنگ شده، هفته دیگه دو سال میشه که از دستشون دادم، این مدت فقط یه بار بخوابم اومدن، نمیدونم کجان، چطورن، چی کار میکنن؟؟ حال بابام خوبه؟ غذا اینا چی میخوره؟ جاش گرم هست؟ کسی هست بالش بذاره زیر پاش؟ پتو از پشتش نیافته یه وقت پشتش سرما بخوره! اگه بخواد بره دسشویی کی میره کمکش کنه؟ ویلچره بابا رو کی هل میده.....
:((((
1. امروز حال نداشتم از ماشین پیاده شم داداشم رفت نون خرید بستنی نذری دادن بهش :| حالا اگه من میرفتم نون و خرما میدادن شانس نداریم که :|
بعد همزمان داداش من رفت تو صف اشتباهی جلو یه اقای رفتگر وایساد. بهش گفتم برو پشتش وایسا. رفت پشتش بعد پسره داداشمو فرستاد جلو. همچین چشمام قلبی شد :)) ادما هرچی هیچی ندارن مهربونترن :))
2. امروز همه تو خونه با هم دعوامون شد، بعد یهو تو اون فضای سنگین بابام زارت خورد زمین و همه پکیدیم :))
3. یه فیلم یافتم خیلی باحاله. Level 1
نمیدونم چرا از ته دلم میخوام این دختر و تا جایی که میتونم حمایت کنم.
برای کم شدن حساسیت های من و کوه بودن واقعی لازمه که تو این برهه از امتحانات حواسم هم به خودم و در عین حال به لیلا باشه ، می خوام احساس کنه که من پشتش ایستادم و میتونم ادامه بدم و اینجوری هم حال اون و هم حال خودم و بهتر کنم
سخت گیریایه خیلی کمتری از لحاظ بعد اجتماعی باید تو جریان باشه و بیشتر به بعد فردیت بپردازه و موفقیت های اساسی تو این زمینه بپردازه هر روز هر روز باید حواسم به
و جها د چهارشعبه دارد 1  امر بمعروفکند مومن رایاری کردهو پشتش را محکم نموده و هرکه نهی از منکر کند بینی منافق را بخاک مالیده و از نیر نگش  ایمن گشته وهر که همه. جاراستگویدوظیفه ایکه بر او بود انجام داده  وهر که با بدکاران  دشمنی کند برای خدا خشم نموده  خدا. هم. بخاطر او خشم.  نماید اینست. ایمانو پایه هاو شعبه. هایش 
سوار تاکسی بودم 
من در عقب ماشین ومسافری جلو نشسته بود .
در مسیر راه راننده برای یک خانم وآقا که بچه ای حدودا چهار ساله داشتن ایستاد ،
آقا وخانم بلند گفتند :آقا ما سه نفریم...:)

پ ن: این یعنی رشد اعتماد به نفس در کودک ،برای کودکان ارزش قائل بشید...
رئیس جمهور کره شمالی
نه دین دارد و آرمان
نه ظرفیت طبیعی برای دور زدن تحریم
و نه پشتش به حمایت کسی یا چیزی گرم است
فقط اینکه احتمالاً کمی عقل دارد؛ معادله ی قدرت سرش می شود...
و البته جوان است و کمی دل و جرأت دارد!!!
تا اینجا که روی مدعی هایی مثل ما را هم سفید کرده...
 
#جوانم_به_جوان_رأی_میدهم
امروز بعد از مدتها تانیا رو دیدم و طبیعتا این پست به اون اختصاص داره :) 
+یه سگ اورده بود با خودش، برگشته زورکی به هاپو میگه بگو میووو :)
+سگه پشتش به ما بود بهش میگه بی تربیت چرا پشتتو کردی به ما :)
+میگه من و مشان رو لباسمون عروسکه! 
+با هم رفتیم گل چیدیم و گل یاسو از بابام اجازه گرفت
+خلاصه کلا که من عاشقشم و میتونم خیلییی چیزا بنویسم درموردش. انقدرم خوشگل و بزرگ شده ماشاا... . :*** :)
۱. کتاب Harry potter & the half-blood prince 1 ـو شروع کردم [چق دلم تو اخر کتاب قبلی برا سیریوس گرفت .. مرگش خیلی یجوری بود]
۲. ماکارونی با قارچ خوشمزه [میدونم بنظر داغون میاد ولی روش ترشک زردآلو ریختم خوشمزه شد] + چایی داغ
۳. لول ۱۳۵۲ بازی candy crush soda saga رسیدم .. از طرح پشتش که شکل موزس و از نقاشیاش خوشم میاد
کاروان بنان رو گوش میدم. به حرف های دیشب علی فکر میکنم که تو و مامان چقدر شبیه خواهرها بودین. مامان تو خلوتهای دوتایی میگفت بعد از 4 تا بچه با تو خواهردار شدم. میگفت خواهر خیلی خوبه؛ آدم پشتش به خواهرش گرمه. میگفت ولی تو داداشی منی آبجی منی اما اینا حرف خلوت بمونه آبجی.این طور رفتار میکرد که با 44 سال اختلاف سنی حس نمیکردم با اسم کوچیک صداش بزنم بی احترامی میشه. دوستش دارم. 
یادتونه آسمان به من می گفت ننه و من می گفتم دور و بر ما کسی به مامان ننه نمی گه از کی یاد گرفته ؟
از خودم
بله خودم وقتی می خواستم خیلی احساسات به خرج بدم محکم بغلش می کردم و به پشتش می زدم و می گفتم نَــــــــــنِه نََنِـــــــــــــــــــــــــــــه دقیقا با همین غلظت . 
بعد از چند روز که از ننه گفتن آسمان گذشت فهمیدم منظورش از ننه من نیستم بلکه می خواد بگه بیا بهم محبت کن. و کی متوجه شدم وقتی من شدید مشغول پخت و پز بودم و نیم ساعتی بود بغلش نکر
اگر از فهم و شعور دختری خوشتون بیاد اما زیبایی اش 55 باشه از 100... چیکار میکنید؟
مخصوصا که مادرتون مخالف باشه و بگه اصلا خوشم نیومد و صدتا ایراد روی ظاهر بزاره و براش هم اصلا شعور و فهم مهم نباشه.
یعنی مهمه اما همه رو یه جا با هم میخواد.
خب اون دختری که خوشگله صدتا خواستگار رنگ و وارنگ داره، هیچوقت زن پسر آس و پاسی مثل من که هیچکس پشتش نیست نمیشه. نمیدونم چرا به این چیزا فکر نمی کنند!
آدمها هر روز خنجر تیز تری را در قلبم فرو میکنند...هر روز فریبی تازه...دسیسه ای نو...هر روز با سلاح جدیدی احساساتم را نشانه میگیرند...و من تکه تکه و پر از درد...پر از خون...و با کوهی از اندوه،آهسته و به سختی مثل پیرمردی که کوله بار سنگینی را بر پشتش گذاشته باشند خودم را جلو میکشم و پیش میبرم...من میان اشک هایی که میریزم ته ته ته قلبم به وجود خدایی که هر چند از دور اما هوایم را دارد اعتقاد دارم...من دلم،کمرم،وجودم شکسته اما هنوز ایمان دارم خدا یک روزی انت
در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!!
به شیخ بهایی که اسبش از جلو میرفت گفت:
این میرداماد چقدر کند و تنبل است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند، این بار به میر داماد گفت: 
این شیخ بهائی چقدر بی ملاحظه است، دائم جلو می زند!
میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد و می خواهد از شوق بال در آورد!
کاش یه کمی خوش اخلاق تر می شدم !!!
واقعا نیازه 
واقعا لازمه 
چرا اینقدر سخت شده 
کاش خوش اخلاقی یه صفت نسبی نبود مثل همه صفت ها 
کاش می شد مثل یه ماسک زد به صورت و همیشه پشتش بود 
خصوصا برای کسایی که طاقتشو ندارن بفهمن چه قدر ازشون آسیب دیدیم یا ازشون داریم اذیت می شیم 
کاش آدما گناه نداشتن 
کاش حداقل یه کم فقط یه کم ... خوش اخلاق تر می شدم
در حد کار راه اندازی 
در حد کار راه اندازی !!
شاید قضیه خیلی ساده تر از این حرفاس 
نمی دونم چرا اینقدر سخت شده 
حقیقتا امروز برای اولین بار احساس عذاب وجدان کردم و از کسی ک پشتش غیبت کرده بودم معذرت خواستم،توی واتساپ هنوز سین نکرده و من کلیییی دارم میترسماز اینکه نکنه معذرت نخاستن بهتر باشه از خواستن از اینکه نکنه بد درموردم فکر کنه از اینکه نکنه در حالت بینظری درمورد من بودم و با اینکار در نظرش من ادم کلا همیشه غیبت کنی بنظر بیامکلا حالم از اینکه دستمو زدم رو سند خیلی بدهکاش دستم خشک میشه سند نمیزدم:/
همینطور که نشسته‌‌ام، قطره اشکی روی گونه‌ام می‌غلتد و وقتی به خودم می‌آیم که می‌چکد روی کتابی که به ظاهر در حال خواندنش هستم. دیگر از هر محرک غده اشکی‌ی بی‌نیاز شده‌ام. نه لازم است آهنگی توی گوشم بخواند که غم صدایش یا خاطره‌ی پشتش به گریه بیاندازدم، نه به سبک همیشه نیاز دارم دراز بکشم، به سقف خیره شوم و هزار جور فکر توی سرم وول بخورند و با یک گریه‌ی حسابی همه چیز ختم به خیر شود.
چیزی خِرم را چسبیده که نمیدانم چیست؛ ولی هر چه که هست، حالا
بغضت که میاید ارام و بیصدا درست وسط گلویت مینشیند.
و کلی حرف پشتش ب مانند آجر
دیوار میشوند و سنگین...
انقدر که تمام سنگینیش را مجبور میشوی به سینه ات فرو ببری
ان موقع است که تیر میکشد عمق وجودت
از هیاهوی کلمات...
سنگین و سنگین تر میشود ...
دفن میشوی کنج دست هایت ارام و بیصدا جاری میشود
اشک هایی از خاطرات گذشته...
 این  شب است...
و این صدای دردهایی است که جویده میشود...
.
.
.
خوشا به حال کسایی که رفتند
ادم که می ماند می پوسد...
این عکس از یک چیز ساده و در نگاه اول شاید یک اقدام کوچیک و حتى بى ارزش بنظر بیاد اما پشتش یک فرهنگ سازیه درسته.. یه مسئله اى که شاید ما حتى فکرش رو هم نکردیم چون معتقد بودیم همیشه یه اونهایى هستند که کارشون این باشه.. که مسئول اتفاق هاى خوب باشند..
ادامه مطلب
دلم میخواس هر آدمی یه کیبوردی داش، تا هروقت دلم خواس، برم بشینم پشتش و هرچی تو فکرمه رو ، تق تق تق ، براش تایپ کنم و بعدم پاشم برم. راستش برای من هیچ کاری سخت تر از این نیست که بخوام، بلند بلند، با صدام فکر کنم و یکی بخواد با گوشاش اونارو بشنوه. حرفای من وقتی پُر میشن ، سُر میخورن میان نوک انگشتام و گاهی که فکر میکنم سر انگشتام ورم کرده، اونارو تو آستینام قایم میکنم . برای همین هم هس که همیشه آستینام یا دکمه دارن یا چند لایه تا خوردن .
.:.داستان راههای نرفته ی این مسیر پر ز شوق جاری برآمده از کوههای کله قندی غوطه ور در دریای دل این بار برایم از تک راهی ازین نقطه آغاز شده. بس که چه شیرین است این ایام. 
.::.آدمک معمولی پر التهاب روزهای دلواپسی این بار راه خود را از شالوده ی یک بنای ساده پایه میگذارد. میرود که فقط از دست ندهد آنچه را ک هم اکنون نیز نداردش.
.:::.محبت را پیدا کرده ام اگر پشتش افکار پلید دام گستردن یک انسان از جنس زن نباشد، خوبی را دیده ام اگر از روی علاقه بوده باشد، زیبای
دیشب خوابشو دیدم، اینقدر واقعی که هنوز حسش می کنم. همه جا همراهم بود ولی با هم حرف نمی زدیم... توی یه باغ، و در شرایط مختلف که یادم نیست. ولی یادمه یه جایی توی محوطه ی همون فضایی که توش بودیم توی صف نماز داشت نماز می خوند و پسرم هم توی صف پشتش بود... یه جورایی هم انگار ماموریت تهران بودم ولی یادم نیست فقط همه جا همراهم بود، با همون پیراهن سفیدش که خیلی دوسش داره... دیشب قبل خواب عکسهایی که تهران با هم گرفته بودیم رو نگاه کردم و با اشک و بغض و بیق
وارد دفتر شدم. به محض نشستن روی صندلی‌ام و جاگیر شدن در پشت میزم، همکاری که پشتش به من است، صندلی‌اش را چرخاند سمتم و گفت:اینجا چه کار می‌کنی؟
بعد روزنامه امروز را گرفت جلویم و زد زیر خنده. عکسم روی صفحه اول روزنامه بود.
خنده‌ام گرفت. جفتمان می‌خندیدیم. از فیلتر شدن گوگل همین خیرش به من رسید که چون نمی‌توانیم عکسی مرتبط سرچ کنیم تا بچسبانیم به مطلب‌مان، باید عکس خود نویسنده را به زور بچپانیم به مطلب!
حالا می‌توانم قیافه بگیرم و بگویم بلاخ
یادش بخیر
خوش به سعادتت داداشم چه خوب با شهدا ارتباط برقرار کرده بودی...
شب اول بعد از شهادتت توی وسایلت سررسیدی رو پیدا کردیم که تصویر شهید آوینی روی جلدش بود و پشتش این جمله زیبا...
و زیباتر از اون اینکه شهادتت دقیقاً روز شهادت شهید آوینی بود. یعنی 20 فرودین.
دست مارو هم به دست شهدا برسون...
گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعۀ(1) کتانِ یک‌تا(2) پوشیده بود. مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود می‌گذرانید، و سرش در آب پنهان.(3)
کودکان پشتش را دیدند و گفتند: «استاد، اینک پوستینی در جوی افتاده است، و تو را سرماست، آن را بگیر.» 
استاد از غایت احتیاج و سرما در جَست که پوستین را بگیرد، خرس تیز(4) چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد. کودکان بانگ می‌داشتند که: «ای استاد، یا پوستین را بیاور و اگر نمی‌توانی رها کن، تو بیا.»
گ
حال گیری کردم ازش حسابی ...
امروز دورهم بودیم ، دوست دخترشم اومده بود ، وارد که شد به دوست دخترش اشاره کردم که بیا کنار من جا هست بشین ، اونم نشست...
هیچی آخرش که داشتیم خداحافظی میکردیم همه از هم ، رفتم تو چشماش نگاه کردم گفتم آقای فلانی ، دوست دخترتون رو چرا معرفی نکرده بودین ! چقدر خوبه و به درد جمع میخوره حرفه اش...
آقا این رو میگی رنگش زرد شد ، سرخ شد ، کبود شد ، دوست دخترشم انصاف خیلی دختر گلیه...
بلافاصله هم خداحافظی کردم اومدم...
همین که فهمید
از نتایجی که بهش رسیدم ، اینه معمولا همه تو یه بخشی از زندگی‌شون ریدن ! فرقی نمی کنه طرف چقدر فهمیده ، عاقل ، با سواد و خوشحال به نظر بیاد یا اینکه تو اینستاگرامش چقدر تصویر خفنی از خودش به نمایش می ذاره . فرقی تمی کنه از دیدگاه ما طرف چقدر پرفکت باشه ، در نهایت همه ی ما تو یه بخش از زندگی مون ریدیم ! با این تفاوت که یکی فقط خاک می ریزه روش بوش بلند نشه ، یه نفر نمی دونه چی کار کنه و میاد با دست تمیزش کنه که بدتر می‌شه ، یه نفر ریده ولی هنوز بوش بلند
کلی کارت ماشین دستش بود. با ذوق نشونم داد گفت "خانوم اینو ببین. ماشین مورد علاقه‌ی منه". تصویر یه ماشین عجیب بود. پشتش نوشته بود "بوگاتی". راستش ذهن دخترانم از علاقه‌های پسرانشون استقبال نمیکنه. به نظرم زیادی خشن و ناآرام و پر فراز و نشیب میاد. اما چشمام رو گرد می‌کنم و با تعجب میگم که "عجب ماشینی دوست داری کسری خیلی حرفه ایه"!... یادم میاد من هم کارت داشتم اما به جای ماشین‌های عجیب، روشون عکس "سیندرلا"، "هایدی"، "سفید برفی" و پرنسس‌های دیزنی بود..
به "دوستت دارم" ها فکر کن...
به دوستت دارم هایى که تا به حال شنیده اى، فکر کن. به تمام شان.
لحظه اى رها کن تیرگى ها و زخم ها را. و خوب به تک تکشان فکر کن. فقط به دوستت دارم ها. به لحنشان ، صدایشان، نوشتارشان، احساسى که پشتش بود، به زبانى که گفته شد.خوب گوش کن. روى تک تک ثانیهایش مکث کن و تمرکز کن روى تمام جزییاتش، صدا و بو و حس و قلبت....
شیرینند.
لبخندآورند.
قلب را گرم مى کنند.
بخشش تولید مى کنند.
احساس زنده بودن به انسان مى دهند.
چقدر این فاصله ها با هم و تا هم توی زندگی مهم میشن . فاصله ی آشتی تا قهر یا حتی قهر تا آشتی . فاصله ی لیوان آب با تخت . فاصله ی یزد تا مشهد . یا کرج تا تهران . حتی فاصله ی سامان تا روستای چم چنگ . فاصله ی طبقاتی ما با شما که همه میگن . یا حتی همین یه بند انگشت فاصله ی دوست داشتن تا تنفر . این فاصله ها که هیچ وقت معلوم نیست دقیقا چند ساعت یا چند روز طول میکشه تا برسی بهشون یا اتفاق بیافتن اما انقدری مهم هستن که تا همیشه تو یادت بمونن و گاهی همه ی راهی که رف
وقتی نگاهم می افتد به اینهمه آدم که لباس سیاه پوشیده اند و با ساز و دهل راه افتاده اند توی خیابان ها و اجازه عبور مرور به مردمی که حقشان است توی خیابان ها رانندگی کنند نمی دهند و حق آسایش را از کسانی که می خواهند در چهار چوب منزلشان بعد یک روز خسته کننده آرام باشند گرفته اند عصبانی و خشمگین نمی شوم چون حالا دیگر درک این آدم ها برایم سخت نیست چون خود من هم زمانی دچار همین شوری بودم که پشتش هیچگونه شعوری نبود.
ادامه مطلب
هوا که خنک میشود، ترس این را دارم که پرنده ها از بس خودشان را باد کرده اند، بترکند. میترسم که نگاهم به یک جا خشک شود و با بهار سال دیگر آب بشوم. میترسم خونم یخ بزند و در رگهایم متوقف شود. من در خودم دیده ام که قلبم در خودش مچاله شود و خودش را در آغوش بگیرد. دستش را جلوی دهانش بگیرد و «ها» کند. بعد هم گلیم مندرس همیشگی اش را دور خودش بپیچد و پشتش را به دنیا کند و بخوابد. آرام بخوابد. و تا بهار سال دیگر برف های زمستان امسال روی جنازه اش بماند.
 
 
+اصلا
در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند. بسیاری هم غرولند میکردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و … با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی‌داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد.
برای مشاهده و خواندن ادا
مدتی بود که خواب پرواز میدیدم در منطقه ی خونه ی قبلیمون قدم می زدم که دعوا وآشوبی به پا بود خیابان سرازیری بود و میخواستند به من آسیب برسونند که من تقلا میکردم که پرواز کنم یعنی تا حدی میپریدم که به من آسیبی نزنند و شبهایی بود که در شهری که پدرومادرم اهل اونجا هستند من از خونه ی فامیلمون که تا خیابون اصلی فاصله داشت ویک سگ درنده هم اونجا بود ویک جنگل وسیع در پشتش،من سبکبال ولی با ترس پرواز میکردم وشبهایی خواب میدیدم که از بالکن خونه ی مادربزر
خواستم بگم الان تو نمازخونه ترمینال خواب بودم. اذان میگفتن مستخدم اونجا اومد بلندم کرد . حالا به اینجاختم نشد که . حاج آقا روشو کرد بهم گفت آقاببخشید مزاحم شما شدیم . منم گفتم نه خواهش میکنم از اونطرف جیم شدم رفتم بیرون.
شیطونه میگفت برم وضو بگیرم بیام پشتش نماز بخونم نگه اینم کافر و بی نمازه . حیف که ده دقیقه دیگه بلیط داشتم . اصلا احساس میکنم بد طعنه ی بزرگی بهم زد 
اگه تا دیروز وقتی می اومد پ. حالش خوب میشد شاد میشد انرژی می گرفت حتا ب من تاکیید می کرد وقتی مال هم شدیم هم ، باز من باید برما پ.
منم میگفتم اختیار داری شمآ❤ منم دوس دارم بری پ. و همیشه ارزش هاتو حفظ کنی عزیزم همه زندگیش اونجا بود ، ب قول خودش رشدش اونجا بود لحظات خوبش اونجا بود شاید حتا مثل خانواده بود براش ؛  دوستان و رفیق... نه! چ واژه ی سنگینیه! اصلا" ولش کن!   اینا همه دیروز بود ، دیروزی که توی دیروز موند انگار ؛ امروز همش آتیش زدنه و همش آتیش گ
کتاب اندوهانمرتضی لطفی

در سینه ی من آرزوهای محالی ستکوچکترینش خوردن بالی به بالی ست!دیدار اگر رخ می دهد دیری به دیریلبخند اگر رخ می دهد سالی به سالی ستگاهی خوشم با خلوتم با خاطراتمیعنی دعاگوی غمم این نیز حالی ستخیری ندیدم از کسی، گفتند کور استچیزی نگفتم با کسی، گفتند لالی ستهر جا که آهی می کشم جای جوابیهر جا سکوتی می کنم، پشتش سوالی ستشاید قفس ها بشکند، فکر بعیدی استشاید به پرواز آیم، این هم احتمالی ستعمری پریدم از خیالی تا خیالیمردم ولی
ماشین های خارجی اصلا خوب نیستن 
چون آدم وقتی پشتش میشینه ممکنه خدارو فراموش کنه 

ولی تو ماشین های ایرانی همش به فکر خدا هستی، مثل 


خدا کنه آتیش نگیره
خدا کنه لاستیکش نترکه 
خدا کنه چپ نکنم 
خدا کنه ترمزش بگیره 
خدا کنه نزنم به یه حیوون ماشین داغون بشه 

کلا فضاش معنویه
پراید که دیگه انگار تو حرمی دم به دیقه صلوات 
توی این چند وقت درگیر راه اندازی یک وبلاگ و کانال و گروه تلگرامی برای آموزش مباحث نظام مهندسی (رشته تأسیسات مکانیکی) بودم. و البته به آن قضیه جزوه نویسی که قبلا گفتم را پیش می‌برم. تا حالا هفتجزوه نوشتم که جهارتایش منتشر شده. این جزوه‌ای که الان درگیرش هستم(سایکرومتری و تبرید) دارد خیلی خوب و مفصل از آب در می‌آید. 
درآمد؟ بعید می‌دانم اگردرآمدی هم داشته باشد قابل توجه باشد. شاید بعدا منجر به تدریس شود. آن هم البته کسب درآمد از آن هم سخت است ه
این عکس از یک چیز ساده و در نگاه اول شاید یک اقدام کوچیک و حتى بى ارزش بنظر بیاد اما پشتش یک فرهنگ سازیه درسته.. یه مسئله اى که شاید ما حتى فکرش رو هم نکردیم چون معتقد بودیم همیشه یه اونهایى هستند که کارشون این باشه.. که مسئول اتفاق هاى خوب باشند..
1.خب میدونین من شکست عشقیامم مسخرس. یه عکس یارو رو تو اینستا میبینم، کسی که پشتش وایساده رم میبینم مثل دیوونه ها میزنم زیر گریه. بعد میرم تلگرام با صبا کلی می خندم و همه چی یادم میره. خوبه دیگه اینجوری... فراموشی اینجوری قشنگه.
2.دیوونه شدم! یه کم دارم درس میخونم این روزا چون حالم بده! حالم که بد میشه درس میخونم چون بلد نیستم هیچی رو و یه بهونه موجه برای گریه کردن پیدا میکنم. موقع خوندن، جمله ها مغزمو میجون! قول دادم اون تایما چون وسط درسه سمت گوشی
ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
و روز مادر بر تمام مادران سرزمینم مبارک!

من بودم ومادرم
با چادری که منو به پشتش می بست و
 عطر شونه های داغ و مرطوبش

من بودم و مادرم
ودست های زبر و پینه بسته ش
وفرغون پر ازعلوفه ی نرم که
باهر قدم مادرم از مسافت های دور
تارسیدن به خونه تابم میداد
من بودم ومادرم
وصدای
مهربونش که می پرسید:
" خسته که نشدی دخترم؟"
تا حالا شده با خودتون فکر کنین عجیب ترین چیز تو دنیا چیع!؟عجیب ترین چیز تو دنیا لبخندیِ که پشتش یع آدم داغون پنهون شدع..یع آدم خستع..آدمی که خستع تر ع چیزی کع بخاد خودشُ حالشُ بع بقیع توضیح بده..آدمی کع ع بیمعرفتیای بهتریناش دلش گرفتع..میدونین سخت ترین کار دنیا چیع!؟این کع ب خاطر حال اطرافیانت چشم رو خودت و دلت ببندی..برا اینکه اونا حالشون بد نباشه قلبت و بزاری زیر پاهات و با بی رحمی ع کنارش بگذری..برا اینکع ی وقت اونا غصه نخورن حرفی ع حال خودت نز
شیخ دیاباته این روزها در فرم مطلوبش نیست که انشالله هرچه زودتر برمیگرده و زیبا و کامل بازی میکنه.چون اگر این اتفاق نرفته و نتونه خوب بازی کنه نشان از مصدومیت و تمام بودن فوتبالش میدهد.
در صورت باید به آورنده اش و کسی که قبولش کرده شک کرد چون پولی که هزار بدبختی پشتش هست را دادیم به یک بازیکن تمام شده. البته خدا کند این جور نباشه و من صد درصد اشتباه کرده باشم 
یک عکس دیگر از شیخ دیاباته 
داستان قشنگ مورچه و کک
روزی، روزگاری کک و مورچه ای با هم دوست بودند. یک روز کک به مورچه گفت «دلم از گشنگی ضعف می رود.» مورچه گفت «من هم مثل تو.» کک گفت «بریم چیزی بگیریم و شکم مان را وصله پینه کنیم.» و نشستند به صحبت که «چه بگیریم؟ چه نگیریم؟» «گردو بگیریم پوست دارد.» «کشمش بگیریم دم دارد.» «سنجد بگیریم هسته دارد.» «بهتر است گندم بگیریم ببریم آسیاب آرد کنیم؛ بیاریم خانه نان بپزیم و بخوریم.» کک رفت گندم گرفت آورد داد به مورچه. مورچه گندم را ب
‌بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ.. به نام الله که مهربان و مهربان تر (و مهربان ترین) است.‌وَ الشَّمسِ وَ ضُحاها.. قسم به خورشید.. قسم به حسین (ع) هنگامی که به اوج درخششش رسید. وَ القَمَرِ إِذا تَلاها.. قسم به قمر.. به ابالفضل (ع) که پشتش درآمد. وَ النَّهارِ إِذا جَلاّها.. و روز عاشورا، که ذات همه را آشکار کرد. وَ اللَّیلِ إِذا یَغشاها.. و شام غریبان، تاریکی در غربت. وَ السَّماءِ وَ ما بَناها.. و آسمان و خدای آسمان. وَ الأَرضِ وَ ما طَحاها.. و زم
خیلی دوری ازم، نه؟ فکر نمی کنم هیچ ایده ای داشته باشی. این تویی ک پشتش به منه، توی افق نگاهت نیستم قاعدتا. چطور می خوای بفهمی چقدر ازم دوری وقتی حتا نگاهم نمی کنی؟ ولی من دارم می بینمت، اندازه یه نقطه شدی تو اون دور دورا، ولی هنوز هستی. غم انگیزه نه؟ فکر نمی کنم بدونی از چی حرف می زنم. وقتی نفس هات به صفحه چوبی تابوتِ جلوی صورتت می خوره و بر می گرده، دنیا برات همینقدر کوچیکه. وقتی زودتر از موعد، خودت رو دفن کرده باشی چیز زیادی نمی مونه ک بخوای برگ
اگر از اونهایی هستی که هیچکس نمی‌تونه روی کمکت حساب باز کنه، لطفاً از اونهایی هم نباش که ژست روشنفکرانه می‌گیرن و هی میگن«جامعه‌ی ما....». وقتی خودخواهانه پشتت رو به دیگران می‌کنی و این رو زرنگی و فهم و شعور بالای خودت می‌دونی، چرا وقتی یکی پشتش رو بهت می‌کنه یه دفعه جیغ بنفش سر می‌دی؟
جامعه می‌دونی یعنی چی؟
-------
 
Photo by Joshua Humphrey on Unsplash
اگر از اونهایی هستی که هیچکس نمی‌تونه روی کمکت حساب باز کنه، لطفاً از اونهایی هم نباش که ژست روشنفکرانه می‌گیرن و هی میگن«جامعه‌ی ما....». وقتی خودخواهانه پشتت رو به دیگران می‌کنی و این رو زرنگی و فهم و شعور بالای خودت می‌دونی، چرا وقتی یکی پشتش رو بهت می‌کنه یه دفعه جیغ بنفش سر می‌دی؟
جامعه می‌دونی یعنی چی؟
-------
 
Photo by Joshua Humphrey on Unsplash
چه حس خوبیست وقتی دفتر خاطراتت را ورق بزنی و خاطره هایت را مرور کنی
با خاطرات شیرین لبخند برلبت مینشیند و با خاطرات تلخ اخم میکنی
ولی هردوی اینها طعم شیرینی میدهند
وقتی صفحات وب رو مثل دفتر ورق میزدم،با هرپستی که برخورد میکردم یک یادش بخیری در ذهنم میگذشت...
چه روزها وساعت هایی پشت سیستم مینشستم و مطالبم را تایپ میکردم..چه ساعتهایی را به خاطر یک پست مفید وخوب دنبال مطلب بین کتابهایم میگشتم...چه با ذوق وسلیقه مطلب مینوشتم و اکثر عکسهارو متن ن
چیزی که دنیای بزرگسالی به من آموخته است " اتفاقی بودن " است. جادویی در کار نیست، هیچ دلیل پیچیده‌ای پشتش نیست، اتفاق‌ها مثل تاس می‌افتند و در دایره‌ی زندگی تقسیم می‌شوند. 
یادم هست یک‌بار احسان علیخانی یک مرد " از مرگ برگشته " را آورده بود. مرد جمله‌ای گفت که به شدت با آن مخالف بودم. وقتی از او پرسیدند هرگز نگفتی چرا من ؟ گفت زندگی مثل یک صفحه‌ی بازی است، کسی تاس‌ها را می‌ریزد و طبیعی است بعضی‌ها خوب و بعضی بد می‌آورند. آن‌زمان خیلی با حر
این عکس از یک چیز ساده و در نگاه اول شاید یک اقدام کوچیک و حتى بى ارزش بنظر بیاد اما پشتش یک فرهنگ سازیه درسته.. یه مسئله اى که شاید ما حتى فکرش رو هم نکردیم چون معتقد بودیم همیشه یه اونهایى هستند که کارشون این باشه.. که مسئول اتفاق هاى خوب باشند..
خیلی دوست دارم بیام و از بیمارستان و مریضام بنویسم ولی خستگی زیاد ...خستگی خیلی زیاد کشیکای پشت سر هم استرس روانی و تمام انرزی روحی و جسمی که بیمارستان و سال بالایی ها از ادم میگیرن و مردم شهر زادگاه و نزاد شهر طرح همه و همه پر از انرزی های منفی هستن که تمام قدرت روحیم برای شاد بودن ادامه دادن رو ازم میگیره...مزخرفاتی که تحویلمون میدن...تحقیر و توهین و تهدید هایی که اموزشی پشتش نداره هر روز منو بیشتر از این دانشگاه ناامید و دلسرد میکنه
۲ نفر انصر
خادم با ردای سیاهش به طرف در قطور رفت و سه بار در زد. صدای هیس هیس ماری از کنارش امد،توجهی نکرد. تاکنون بارها از کنار او رد شده بود. تنها اسم رمز را به زبان اورد. هیس هیس مار قطع شد. به یاد می اورد  زمانی  که هنوز تازه کار بود،چقدر از این مار میترسید،اما حالا میتوانست با یک حرکت اورا از بین ببرد. در باز شد.
با یک حرکت،نور جلوی او ظاهر شد و اورا به طرف تخت سلطنتی ای برد که پشتش به او بود. به محض اینکه نزدیکش شد، صدایی غرید:
_مگه نگفتم از افسون نور استف
آدمیزاد چه حرف‌های مفتی که نمی‌زند‌. همین خود من توی چند پست قبل توی عصبانیت چه خزعبلاتی که ننوشتم. موقع بستن کوله‌ام حتی از فکر رفتن هم بغضم گرفته بود‌. ولی خب تا ترمینال جلوی خودم را گرفتم. استرس سر وقت رسیدن را هم داشتم. تا خود شنبه بلیط برای تهران نبود و خلاصه برای ساری بلیط خریدیم و قرار شد که از آنجا بروم به رشت. رفت برایم دستمال‌کاغذی بخرد و من هم بغضم را جمع و جور کردم. به رفتن که فکر می‌کردم اشک‌هایم می‌ریخت. دست من نبود. این بار من
انگار که چشمام یاد گرفتن از رد تو روی شهر گذر کنن. دیگه تو تابلوی خیابونا اسم خیابونی که اون روز ساعت‌ها توش قدم زدیم رو پیدا نمیکنم. یا اون بستنی فروشی‌ای که بعد از ساعت‌ها قدم زدن تو خیابون برای هاجرِ ضعف کرده ازش بستنی خریدی. مثلا اون نیمکت توی دانشگاه که وقتی روش نشسته بودیم و دستمو محکم گرفته بودی و گریه میکردیم حراست از پشتش رد شد و به طرز معجزه آسایی ندیدمون رو از وقتی رفتی دیگه ندیدم. اسمتو رو سردر بقالی سر کوچه نمی‌بینم، فامیلتو بین
می‌دونی یکی از خوشبختی‌هایی که ادامه تحصیل بهم داده و کاملا تو زندگی شخصی و مخصوصا کاریم احساسش می‌کنم این حرفی برای گفتن داشتنه. و نه هر حرفی. حرفی که پشتش کلی سند و مدرک مستدل هست و می‌تونی با اعتماد به نفس بزنیش و باهاش آدمایی رو که باید، قانع کنی. البته سعی کنی قانعشون کنی، چون خب طرف مقابل همیشه حق انتخاب داره حتی مستدل‌ترین چیزها رو بپذیره یا نه. ولی همین که امکانش برام هست، خیلی حس خوبی بهم میده. الان که درمورد موضوعی با رئیس مخالفم،
یکی از مهمترین ارکان زندگی شما اینجا صندوق پستی است و بس :) یعنی وقتی بچه بودم همیشه فکر می‌کردم که مثلاً صندوق پستی دقیقاً چیه، اگه یه صندوق است پس چرا من تا حالا یه دونه واقعی‌اش رو ندیدم؟! و این که آیا کد پستی همون کار رو می‌کنه یا نه و ... و از اونجایی که خیلی به نامه نوشتن و دریافت نامه علاقه داشتم، هی برای مجلات مختلف نامه می‌فرستادم، بلکه جوابی دریافت کنم :دی
حالا اینجا شما هر روز می‌تونی صندوق پستی* عزیزتون رو با کلید باز کرده و چند تا ن
-هنوز خودمم باورم نشده نزدیک دوماهه خونه نرفتم! شاید علتش درگیری آدم آهنی گونه ام هست که وقتی برای فکر کردن به خونه نداشتم هرچند یک دلتنگی همش همراهمه-خیلی وقت بود که فکر می کردم رانندگی خیلی بی خطره تا اینکه پریروز یک تصادف برام پیش اومد ... تلنگر خوبی بود که بیشتر احتیاط کنم ... و خدا رو شکر ماشین مقابل چیزیش نشد یه کم هم ماشین من داغون شد اما بازم خدارو شکر کردم که اتفاق بدتری نیوفتاد چون واقعا حضور اون ماشین رو بغل صورت خودم حس کردم ... بیشتر ا
به دیوار رو به روی بلیط فروشی ایستگاه مترو قلهک تکیه دادم و منتظرم در حالی که همه چیز داره شکل دیگه ای به خودش میگیره. گیاه بزرگ توی گلدون وسط سالن بزرگ میشه، تکون میخوره، زرد میشه و اروم اروم پودر میشه. پرچم های رنگی روی سقف با باد به جنبش میفتن، تیکه تیکه میشن و رنگ‌هاشون به صورت نقطه‌هایی رقصان در اطراف می چرخن. کاشی های قهوه ای سیاه کف مترو شروع به ترک خوردن میکنن و از پشتش شون فضایی سفید رو نشون میدن که سنگ ها رو میبلعه و به آهستگی با صدای
به دیوار رو به روی بلیط فروشی ایستگاه مترو قلهک تکیه دادم و منتظرم در حالی که همه چیز داره شکل دیگه ای به خودش میگیره. گیاه بزرگ توی گلدون وسط سالن بزرگ میشه، تکون میخوره، زرد میشه و اروم اروم پودر میشه. پرچم های رنگی روی سقف با باد به جنبش میفتن، تیکه تیکه میشن و رنگ‌هاشون به صورت نقطه‌هایی رقصان در اطراف می چرخن. کاشی های قهوه ای سیاه کف مترو شروع به ترک خوردن میکنن و از پشتش شون فضایی سفید رو نشون میدن که سنگ ها رو میبلعه و به آهستگی با صدای
دلم واسه فضای وبلاگ تنگ شد
فکر کنم یکی دوسالی هست که دیگه خیلی اینجا نمیومدم
راستش وقت نوشتن چندانی دیگه ندارم اما تو این مدت یه رمان دیگه نوشتم
سال ۹۷ با تمام خوب و بدش گذشت
۹۸ شروع خوبی واسه من نداشت اما اون شروع ناخوشایند شد تولد من جدید
رخ داد تا من رو ویران کنه و دوباره آجر به آجر بچینه اما این بار با دقت بیشتر و با دست لرزون
امیدوارم اتفاقای بد تو زندگیتون نیفته ولی مدت ها بود می خواستم خراب کنن آسمون خراش خودمو و به جاش یه کلبه ی نقلی بسا
  دومین سالگرد سانچی
می سوزد و فریاد میزنم ,  می سوزد و اشک میریزم ,شیون میکنم و لبخند می زند , به سمتش دست دراز میکنم و دست هایش را پشتش قایم میکند , نزدیک میشوم  و دور میشود ؛ ناگاه آتش زبانه میکشد...........
   هراسان از خواب میپرم.زمان و مکان را به یاد نمی آورم. منگ منگم,گیج گیج.در ذهنم قیافه اش را مرور میکنم.یاد ندارم تا بحال اورا حتی ثانیه ای بیرون از عالم خیال دیده باشم. هرچه بیشتر میگردم کمتر پیدا میکنم.چند روزی میشود که هرگاه چشمانم را میبندم
تا حالا شده بیخیال هرچی که هس ونیست دلت بخواد  چند روز گم و گور شی ؟
یه روزی که شاید خیلی هم دیر نباشه و اصلا همین امروز باشه
دلت بخواد پاشی,حاضر شی, بدون هدف,بدون مقصد راه ییفتی تو خیابونا بین مردمی که نمیشناسنت
نه براشون مهمی ...بری ...انقد بری که ببینی سر از ایستگاه مترو در اوردی
یلیط بخری و توی ایستگاه , بین همه ی شلوغیایی که هول میزنن برای رسیدن به مقصد,
آروم و بی هیچ دغدغه ای خودتو به انتهای قطار برسونی و بشینی
پلک ببندی و بی توجه به هرچی که
 
هو سمیع
.
.#قسمت_بیستم
.
اما ترس من اینه که اون جماعت این کار رو با زن و بچه ی هنوز نیومده ی من بکنن
ترسم از مادرمه که دق نکنه
از پدرم که پشتش نشکنه
- فردا نمی پرسن به خاطر چی نیومدی
می پرسن تو که می دونستی چرا نیومدی
فردا هر کدوم از ما قبر جداگانه ای داریم 
هرکدوم جدا سوال و جواب می شیم
ادامه مطلب
دیشب توی مسجد وسط نماز پسرم مدام با من حرف می زد و می گفت "تموم شد بریم !" وقتی حرف می زنه بانمک میشه . مثل همه ی بچه های هم سن و سالش . بعد از نماز آقایی که بغل دستم نشسته بود دست دارز کرد به سمت محمد حسین که باهش دست بده . می خواست سر به سرش بذاره . محمد حسین هم یه هو رنگش زرد شد و جفت دستاش رو برد پشتش . بعد یک نگاهی به نفرِ کنارش انداخت و خودش رو کشید عقب و با نگاهش بهش فهموند : " هی آقا ! با شماست ! " و اون آقا هم دستشو دراز کرد و به آقای شماره ی 1 دست داد .
سلام هیک عزیزم
حالت چه طور است؟
من خوبم. دارم روزهایم را می‌گذرانم. کرخت و بی‌حوصله می‌گذرد، اما می‌گذرد. 
از آخرین باری که برایت نوشته‌ام خیلی می‌گذرد، نه؟ ببخشید. عید که شد می‌خواستم برایت یک نامه جدید بنویسم، اما ننوشتم. فکر نکنی تنبلی کردم‌ها، دلیلی پشتش بود. بی‌خیال.
سال نهم دارد تمام می‌شود. باورت می‌شود هیک؟ من باور نمی‌کنم. دو سه ماه اول این سال چنان کند گذشتند که گویی سالیان سال بود. اما حالا، انگار روزها دارند سریع‌تر می‌گذ
من با کشته شدن آدما مخلفم . میخواد دوست باشه یا دشمن یا هرکسی که مرده و زنده اش برام فرقی نمیکنه. کشتن عمل احمقانه ای و هیچ فکر عقلانی پشتش نیست. به نظرم یجور پاک کردن صورت مسئله است و کار بزدلانه ای هست. اونم وقتی که غافلگیرانه باشه. و جدای از اون به نظرم سردار سلیمانی آدم شجاعی بوده. و راستش نسبت به مرگش نتونستم بی تفاوت باشم. اصلا کار ندارم عقیده ام باهاش میخونه یا نه اما این آدم برای این وطن بوده. اون احمقایی که از مردنش خوشحالن رو درک نمیکنم.
آب تشنگی رو برطرف می‌کنه. ولی ماجرای تشنگی به همین سادگیا هم نیست. خیلی چیزا هست که روش تاثیر می‌ذاره.
 
خیال کن با خودت که شنبه است، از صبح ساعت 7 رفتی بیرون و ترافیک صبح همت تا برسی محل کارت اون سر تهرون. شنبه روز کارای بیهوده‌اس، ولی سنگین. باید همه‌ی مدارکی که رسیده دستت رو دسته‌بندی کنی برای باقی هفته تا طول هفته بتونی یکی یکی رسیدگیشون کنی. دسته‌بندی کردن ازون کارای حوصله‌سربر روزگاره. تقریبا هیچ فشاری به مخت نمیاره ولی همین که 8 ساعت
آدم میتونه انتخاب کنه توی راهی بره که فقط مصرف کننده و کپی پیست کار باشه یا این‌که چیزهایی رو هم خودش ایجاد کنه. من ترجیح دادم دومی رو انتخاب کنم. خیلی وقته. شاید از وقتی که دبیرستانی بودم. عارم میومد چیزی رو که میتونم -حتی با سختی- خودم ایجاد کنم، برم بخرم یا بگیرم یا متنی رو کپی کنم وقتی میتونستم خودم بنویسمش. اگه کسی کاری بهم نداشته باشه تک تک وسایل مورد نیاز اتاقمم میتونم بسازم و اصولا نشد برام معنا نداره. مگر این که ببینم دیگری به زحمت میفت
امـروز بعد از کلی کار دیشب یه خواب دلچسب و امروز یه نماز اول وقت پشتش بود :)) ! وقتی نماز اول وقت میخونم قطعا خودم رو بیشتر دوست میدارم:)) یه اعتماد به نفس خاصی پشتشه ! برای سلامتی مـردم دنیا دعا کردم فقط امیدوارم خدا حرفای منو شنیده باشه ...
فردا عیده واقعیتش هیجان هرسال رو ندارم ولی اینکه سفره عید رو بچینم توی بدترین شرایط بازم جزی از واجبات اول ساله از نظر من ! خیلیا گفتن بهم آخه تو چه حوصله ای داری ، عزیزم میخوام بهت بگم من کسی برام عزیزتــر از پ
نشانه تبر در گنج یابی و دفینه یابی
از نشانه هایی است که که کمتر از آن استفاده شده است و اکثرا راهزنان از این نشانه استفاده می کردند.آن چیزی که باید در تبر دقت شود، این است که نوک قسمت پشتش درست شده یا نه. اگر نوک پشتش درست شده باشد، دو و سه باید مقایسه شوند و در جهت متفاوت به درختان قدیمی دقت شود.
نشانه های گنجخرید فلزیابنشان تکمیل کننده به احتمال زیاد درخت خواهد بود.
اگر درخت هم وجود نداشته باشد می توان از محاسبات ریاضی استفاده کرد. درازای تبر
دلم واسه فضای وبلاگ تنگ شد
فکر کنم یکی دوسالی هست که دیگه خیلی اینجا نمیومدم
راستش وقت نوشتن چندانی دیگه ندارم اما تو این مدت یه رمان دیگه نوشتم
سال ۹۷ با تمام خوب و بدش گذشت
۹۸ شروع خوبی واسه من نداشت اما اون شروع ناخوشایند شد تولد من جدید
رخ داد تا من رو ویران کنه و دوباره آجر به آجر بچینه اما این بار با دقت بیشتر و با دست لرزون
امیدوارم اتفاقای بد تو زندگیتون نیفته ولی مدت ها بود می خواستم خراب کنم آسمون خراش خودمو و به جاش یه کلبه ی نقلی بسا
دلم واسه فضای وبلاگ تنگ شد
فکر کنم یکی دوسالی هست که دیگه خیلی اینجا نمیومدم
راستش وقت نوشتن چندانی دیگه ندارم اما تو این مدت یه رمان دیگه نوشتم
سال ۹۷ با تمام خوب و بدش گذشت
۹۸ شروع خوبی واسه من نداشت اما اون شروع ناخوشایند شد تولد من جدید
رخ داد تا من رو ویران کنه و دوباره آجر به آجر بچینه اما این بار با دقت بیشتر و با دست لرزون
امیدوارم اتفاقای بد تو زندگیتون نیفته ولی مدت ها بود می خواستم خراب کنن آسمون خراش خودمو و به جاش یه کلبه ی نقلی بسا
دو ماهه که معمولاً شروع کننده هیچ مکالمه‌ای نیستم. بیدار می‌شم، با چشم‌هایی که از فرط بی‌خوابی به زور باز می‌شن زل می‌زنم به صفحه‌ تلفن همراهم. شماره‌ای رو که ذخیره‌اش کرده‌ام، هر بار از اول و هر صبح دوباره از حفظ تک‌تک وارد می‌کنم و موبایل رو به گوشم نزدیک می‌کنم. چشم‌هام رو می‌بندم و منتظر شنیدن «الو»یی خواب‌آلود می‌مونم؛ و روزم شروع می‌شه. دایره ارتباطم با آدم‌ها به مهرو و خونواده‌م و یه نفر دیگه محدود شده و این بهترین گردی جه
حس غریبی دارد، مخصوصا دم صبح که باران زده و برای بار اول است که خوشحالم باران تمام شد! با ضرب و ریتمی که به در و دیوار میزد لرزه گرفتم نکند سیل شود، نکند همانی شود که جای دیگری شده و من از جای راحت خودم، آنرا می‌دیدم؟ اما تمام شد. فقط بارید و حالا ابرهای تکه پاره شده پشت به من کرده اند و میخندند از آن «پخ »که اول صبح به من کردند و من را ترساندند. 
از باران گفتم و پرت شدم از حرفم. از قطار باید میگفتم. از واگنهایی که از شان جا میمانم هر روز. پیش خودم ف
 
نزدیکی ها ی تهران، قلب خاکستری و پر خس این کشور مغموم، جایی که هنوز برهوت نیست اما جنبش شهر به هن هن افتاده است، مرز بین هیجان و سکون، جایی که پیدا کردنش تنها با صدای عود ممکن می شود نه تار، نه سنتور، تنها و تنها یک صدای طنین انداز قوی عود که یک بغض گره خورده پشتش است، درست همان جا که شک می کنید به راه آمده و موسیقی به گریه تان می اندازد، با اولین قطره اشکی که فرو ریخت سرتان را بالا بیاورید و کمی به راست بچرخید درست همان جا دقیقا در اولین نظر، ت
 
نزدیکی ها ی تهران، قلب خاکستری و پر خس این کشور مغموم، جایی که هنوز برهوت نیست اما جنبش شهر به هن هن افتاده است، مرز بین هیجان و سکون، جایی که پیدا کردنش تنها با صدای عود ممکن می شود نه تار، نه سنتور، تنها و تنها یک صدای طنین انداز قوی عود که یک بغض گره خورده پشتش است، درست همان جا که شک می کنید به راه آمده و موسیقی به گریه تان می اندازد، با اولین قطره اشکی که فرو ریخت سرتان را بالا بیاورید و کمی به راست بچرخید درست همان جا دقیقا در اولین نظر، ت
رفیق^^
یه روزی میرسه
صبح از خواب پا میشی*.*
گوشیتو ور میداری میبینی pm نداری ازم❌
میگیری میخوابی^^
ظهر پا میشی+.+☀️
میبینی تو تلگرام آفم
میبینی جواب کامنتای کسی رو هم ندادم^^:)
اس میدی
ج نمیاد;)
ناراحت میشی :"(
بعد یساعت باز اس میدی
ج نمیاد^^:)‼️
زنگ میزنی☎️
مشترک مورد نظر خاموش میباشد:)
تلگرام~>>اخرین بازدید..^.-
میزنی بیرون‍♀
خبری نیس:')
عصبانی میشی-.-
میگی گور باباش
شب میخوابی^^:)
ولی بفکرمی که کجام چرا نیسم :'(
هنوزم بیخبر‼️
صب دیگه میای در خونمون
پای این دکمه ها ک می نشینم، ذهن قفل کرده ای دارم. می نویسم، تنها برای شادی دلم. می نویسم چون ک تنهایی زیاد دیده ام و می آیم اینجا، چون گوشی برای گفتن کلمات را با دهان ندارم و می گویم اینها را با دست هایم، ک شاید ببیند چشمی. و شاید نبیند اما اینگونه لیک، تنها فقط نمی دانم، ک چقدر اینجا تنهایم. و ندانستنش زنده نگه می دارد من را، ک ساعت ها می نشینم پای وبلاگ خالی ـم، ک شاید کسی اتفاقی باز کند اینجا را. و دلم برای خودم می سوزد، ک اندکی کم کند احساس تنفر
بزار بزارمش ب حساب خستگی و کم خوابی و گرسنگی. شدیدن غم زیادی رو درون دلم حس میکنم و یکم احساس حسادت. یکم؟ شاید از یکم هم بیشتر. ولی تا الان ک ب خوبی کنترلش کردم.
دارم اصول و مهارت ها میخونم و جزوه مینویسم. خوبیش اینه ک اینا تو طول ترم هی ب گوشم خورده و خ بهم فشار نمیاد و ممد خوب نمره میده! استریلم رو ۱۶ شدم و باورم نمیشد:)) تا الان نمره هام شدیدن درخشان بود:)) دَرَخشان!
زمان ب صورت هم زمان برام کند و سریع میگذره... دچار ی بی‌پولی زیادی شدم، جوری ک ممکن
یادم می آید تازه به بلوغ رسیده بودم، وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، هویتی برای خودم میخواستم اما پیدا نمیکردم. سالهای سال به تباهی گذشت و کسی راهنمایی ام نکرد تا بدانم زندگی چقدر "جدی" است.
کسی نبود که بگوید تمام انتخاب ها و تصمیماتت جاده ی یک طرفه است اگر بروی دیگر برگشتن از آن سخت است. حالا اما احساس می کنم که در بن بستی تمام عیار گرفتار شده ام، این بن بست به صورت "قانون" درآمده است و حتی پشتش تعهدی نیز هست.
دلیلش چه بود؟ منظورم دلیل گرفتار ش
پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش مثل گچ رو دیوار... تصمیمم را گرفتم. کیسه غذا را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی خوش بودند برای خودشان.
 
سرباز پاپتی توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت هایی که با تبر چیلی می شکستم، سرش دامبی صدا کرد و ب
اصلا فکر نمیکردم دیگه پاااترول آدم شده باشه... :))
من عاااشق جیپ و پاترولم...
عاااشق...
چند وقتی بود تو فکر خریدن یه پاترول بودم...
با خودم گفتم نهاایت بخواد ۲۰ تومن باشه پاترول...
بیشتر که نمیشه...
همه مال سالهای ۷۶ و ۷۷ ایناس دیگه...
خلاصه‌...
چند شب پیش که رفته بودم با دوستم بستنی ، بیرون نشستیم ، یه پاترول پارک بود نزدیکمون که زده بود پشتش فروشی...
یه کم نگاه کردم 
دیدم وااای چه تمیز و خوشگل مامانیه 
اونقدر دلم رفت گفتم ۲۰ بده بی چونه میگیرم...
صاحبش ه
چند وقته میخوام زود بخوابم. حداقل 10 روزه. ولی همش صبح میخوابم. اینم از اثراتِ فارغ التحصیلی و بیکاری.
امشب دیگه واقعا میخوام زود بخوابم. شبای قبلم میخواستم زود بخوابم، ولی ساعت 2 میگفتم 3 میخوابم، 3 میگفتم 4 و 4 میشد 5 و الی 7 و 8. 
دو سه دقیقه ی دیگه با استفاده از قانونِ 1-2-3 تلاشم برای خواب رو شروع میکنم، جوری که تا سه میشمرم و یه دونه ملاتونین میخورم. وقتی آبو پشتش بخورم دیگه چه بخوام چه نخوام خواب نزدیکه، تا رسیدنش هم "جزء از کل" رو ادامه میدم.
جزء ا
از لای در نیمه‌بسته این اتاق‌ها که از پشتش صدای گریه شنیده‌ می‌شه، نور پاشیده توی راهروی نیمه‌تاریک، نیمه‌مهتابی و نیمه‌تنگ!
بله جانم. ما همه‌چیزمون نصفه‌نیمه ست اصلا! تو فرض کن نیمه‌جون شدیم تو این سرما. روزای تاریک قوی‌تر برگشتن. اما هنوز از لای در نیمه‌باز اتاق‌ها نور می‌پاشه توی راهرو.
عکس رو ٣صبح امروز گرفتم. دیشب هنوز صبح نشده، این واقعا عجیبه!
 
پ. ن1: دخترم، هیچ‌وقت بچه آخر خونه نباش. همه غم‌ها رو دوش توئه چون کوچیک‌تر از اون
توی یکی از گلدونام خود به خود گوجه دراومده بود... همونجوری نگه داشتم بزرگ شه و کاری به کارش نداشتم... تازگی ها دیدم بله گل داده :) اگه اینا بهم گوجه بدن یکی از آرزوهام برآورده میشه :)
+ شما هم از پنجم فروردین دارین میرین سرکار یا فقط منم که دارم میرم؟! احساس میکنم داره بهم ظلم میشه! 
+ یه جمله ی خفن خوندم تو تلگرام (لعنت ا...) که اگه ماشین داشتم حتما پشتش می نوشتم... اونم این بود که: "نامه ای به فرزندم: تا وقتی ایرانم دنیا نمیای"
+ دیروز رفته بودیم عروسی دو
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.



تا الان اینو دیده بودین؟؟مثل اینکه جانگ کوک تو این مراسم خیلى حالش بد بوده...من مردم..  
اونطور که با درد چشماشو بستو خودشو انداخت زمین.. ..
فک کنم کمرشو پشتش درد میکرده. ...
کوله‌ام رو جمع کردم که برم کرمانشاه... دلم گرفته از غروبی... نمی‌دونم چرا... شب با خودم فکر می‌کردم که الان باید یکی بود که هی پیام می‌داد و می‌گفت می‌خوای برسونمت تا ترمینال؟ باید یکی بود که وسایلم رو جمع می‌کرد و قایمکی تو کوله‌ زهوار در‌رفته‌ام چند تا خوراکی می‌ذاشت و توی راه پیام می‌داد که از جیب بغلی بردار بخور ضعف نکنی... باید یکی بود که دلش گوشه اتاقش تنگ می‌شد برای نبودنم. برای رفتنم. باید یکی بود که گوشه ذهنم درگیرش بود و گوشه ذهنش
پوریاى ولى، مردى بود قوى، قدرتمند و معروف.با تمام پهلوانان معروف زمان کشتى گرفت و پشت همه را به خاک رسانید.زمانى که به اصفهان رسید، با پهلوانان اصفهان هم کشتى گرفت و همه را به خاک انداخت.از پهلوانان شهر درخواست کرد بازوبند پهلوانى مرا مُهر کنید، همه مُهر کردند جز رئیس پهلوانان شهر که با پوریا هنوز کشتى نگرفته بود.گفت من با پوریا کشتى مى گیرم، اگر پشتم را به خاک رسانید بازوبندش را مُهر مى کنم.قرار کشتى را روز جمعه در میدان عالى قاپو گذاشتند ت
12 بهار از عمرم می گذشت که پدرم با نفوذی که در بین گروه های مختلف مذهبی داشت، توانست بین مردم جایگاهی پیدا کند و روانه ی مجلس شود. آن روزها آرزوی هر کسی بود که صاحب چنین موقعیتی شود. فکرش را بکنید شهرت، رتبه و جایگاه اجتماعی، ثروت همه یک شبه چون خرگوشی خسته و نفس زنان، به چنگالت درآیند. اما پدرم غیر از این ها به چیزهای دیگری نیز می اندیشید: خدمت، محبوبیت، آخرت.پدرم مرد میانسالی بود تحصیل کرده، با قد و قامتی میانه، چهار شانه و با اندامی متناسب که
دانلود همه ی آهنگ های دنیادانلود آهنگ های دنیا دادرسان – دانلود فول آلبوم دنیا
دانلود فول آلبوم دنیا دادرسان
کاملترین مجموعه تمام آهنگهای خواننده ی خوش صدا دنیا به صورت یکجا و تکی با متن آهنگ ها و بهترین کیفیت ۳۲۰
 Download Full Album By Donya Dadrasan With Text And 320 
 
320
 
128
 
متن آهنگ دردسرفهمیدی دیوونتم پشتش در رفتی لعنتی منو بد بهم زدیتو بهم قول دادی که یه وقت برام دردسر نشی‌ منو بد بهم زدیفاصلمون نشد عادت برا من نپرس حالمو جواب سادس خرابمشکسته بدی خوردم ب
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «این منع از مذاکره، یک کار صرفاً احساساتی نیست، منطق محکمی پشتش هست؛ راه نفوذ دشمن را میبندد، اقتدار و ابّهت جمهوری اسلامی را به دنیا نشان میدهد و ابّهت پوشالیِ طرف مقابل را در برابر چشم جهانیان میشکند، چون پشت میز مذاکره‌ی سیاسی با آنها نمی‌نشیند.»
جهت دریافت پوستر با سایز اصلی بر روی تصویر کلیک کنید.
سمند نقره‌ای رنگ با سرعت زیاد از کنار آینه‌ی بغل عبور می‌کند._آخ آخ ببین عین گلوله میره !
_ ماشین شوتیه؛ این به هر کس بزنه کسی زنده ازش در نمیاد.
صدای آرامش از صندلی پشتی بلند می‌شود، هندزفری را از گوشش بیرون می‌کشد و می‌گوید : "از کجا فهمیدین ماشین شوتیه؟"
_مشخصه دیگه، پشتش رو ببین، پشت ماشین رو میارن بالاتر که وقتی بار میزنن و سنگین میشه خیلی نیاد پایین، ببین الان بار نداره پشت ماشین بالاست!
_ میگم! مگه امام جمعه نگفت اگه با سرعت مجاز برن پلی
 
نمیدونم مشکل از منه یا چی؟ ولی من پشت چهره جدی و تا حدی خشک که تو روابط کاری و اجتماعیم دارم، روحیه به شدت احساساتی‌ای دارم. طوری که افراد بعد از نزدیک شدن و قرار گرفتن تو حلقه خودی‌ها و صمیمی‌ها تعجب میکنن. بارها شده متنی رو از من خوندن و با حالتی که مشخصه پشتش تعجب نشسته، میپرسن: اینا رو خودت نوشتی؟!
سخته باورش برای آدمها که منم تو خلوت خودم میتونم یه مرد با احساس باشم. میتونم تو آشپزخونه خونه م کلی هنرمند باشم برا خودم! هر مرد جدی‌ای الزا
نشسته بودیم دور هم، حرف انتخابات شد، شوهر‍ِ خواهرشوهر (که اصولا نود درصد حرفاش شوخیه) گفت: ما که جمعه میریم بادرود، هم رای میدیم، هم زیارت میکنیم، هم ناهار میخوریم، هم صد تومن پول میگیریم و میایم.
همه خندیدن، منم کلا نگرفتم منظورشو و به شوخی برداشت کردم...
تا اینکه دیروز آبجی مریم (که شوهرش کارمند یه شرکتِ خودروسازی خودروهای مطمئن و بی کیفیته) میگفت تو شرکتِ خودروسازی شون، ثبت نام میکردن برای رای، میبرن بادرود، چهارصد تومنم پول میدن! میگفت چ
با تجمع در مغز باعث ایجاد تومور مغزی می شود .
با مصرف روجینسین تومور مغز پخت می شود و مانند تخم کفتر می ترکد و درون پس کله جرقه می زند و اتصالات عصبی بر قرار می شود و از دماغ دارو های گچی خارج می شود و آدم شفا ی عاجل می گیرد . 
اگه همه عالم و آدم و همه دکتر ها و پرفسول ها جمع بشوند و بگویند کارشان درست است من یکی مخالفم چون با تمام گوشت و پوستم دیدم 
و لمس کردم تا همین چند وقت پیش تو سرم گچ لیتیوم بود .
اصلا" قاضی شما چطور حرف آدم دیوانه را قبول می کند
سلام
من دختر ۲۲ ساله هستم، واقعیتش اینه من زندگی خیلی نا آرومی رو تجربه کردم، از بچگی هام خشونت بابام رو علیه مادرم و خودم و برادرم دیدم، کتک زدن هاش، دست های سنگینش، داد زدن هاش، فحش دادن هاش، محدود کردن هاش، بی محبتی هاش،خلاصه یه جور برده بودیم واسه ش ،گذشت و گذشت زندگی مون ناآروم بود آرامش نداشت .
اولین ضربه رو موقعی که چهارم ابتدایی بودم خوردم، پدرم به مادرم خیانت کرده بود یه زن دیگه گرفته بود و من به عنوان یه دختر خیلی شکستم و از پدرم خیل
و من هیچوقت از زندگی سیر نمیشوم...یک دختربچه‌ی دوازده ساله درونم نفس میکشد و من جانانه او را بزرگ میکنم...میگذارم وسط خیابان رقص‌پا کند بدون آنکه از نگاه پیرمردانِ شکاک بترسد...میگذارم وسطِ رانندگی کردنش پنجره را پایین بیاورد و از هوای خنکِ زمستانی که لای موهای لختش میپیچد لذت ببرد و دلهره‌ی شالِ افتاده‌اش را نداشته باشد...میگذارم وقتی بچه‌های کوچکتر را دید،مارمولک‌بازی در بیاورد و به زور هم که شده لبخند بچسباند گوشه‌ی لب‌های مات‌زده‌
خلاصه ک چقد هیچ کس نیست. 
میتونم اینجا بیام از کارایی که این روزا درگیرشم بگم، از اینکه درسام سنگین شده یا مشغول به کار شدم. اما اینا رو همین دور و بریام هم میدونن، اینجا بگم تکرار اضافاته.
عوضش انقد نگفته دارم که میتونم تا صبح بنویسم و تموم نشه. اما انرژی میخواد گفتنشون. اصن چیزی رو ک انقد تو خودم نگه داشتم بگم ک چی؟
اینجا کلا بخش تاریک ذهنم فعال میشه و نوشته ها تلخه. این تلخی رو جای دیگه ای نمیتونم دور بریزم. انگار بلاگم زباله دونی تلخیات ذهنم
با سلام
سوالم در مورد تیکه هایی هست که آقایون تو خیابون به خانم ها میگن. کلا این تیکه های کلامی به سه دسته تقسیم میشن:
۱. بعضی اوقات یکی از خصوصیات ظاهری یا مهارتی خانم ها رو مسخره میکنند. مثلا قد بلند دختر یا عینک یا رانندگی خانم رو مسخره میکنند و فکر میکنند خیلی هم بامزه هستند.
این دسته از تیکه ها، درسته که باعث میشه اعتماد به نفس خانم ها پایین بیاد ولی بازم قابل تحمله تره نسبت به دو دسته دیگه.
۲. دسته دیگه زیبا بودن اون خانم رو بیان میکنند. مثل
چند شب پیش به باحال‌ترین و با کلاس‌ترین کتاب فروشی و لوازم تحریریِ شهر رفتم. تصمیم گرفتم یک بوکمارکِ شیک برای خودم بگیرم، منتظر موندم بینِ اون همه بوکمارک یکی‌شون باهام حرف بزنه و این بوکمارک حرف که نه، داشت آواز می‌خوند: تووو ماهی و من، ماهیِ این برکۀ کاشی
من هم گرفتمش و آوردمش و سریع گذاشتم لایِ کتابم و تصمیم گرفتم هر کتابی که میخونم یک نقطه پشتش بزارم:

ولی متاسفانه زیاد آواز میخوند، صداش نمیذاشت کتاب بخونم :))
والا من خیلی سواد مواد ندارم
ولی شما هم وطنان رو به یه چیزی اگاهی میدم یا حدال بهش فکر کنین
تا وقتی این درجه از نژآدپرستی و فاشیزم و مایرواگرشن و زنوفوبیا و این کوفت و زهرمارها توی مردم کشور ما هست، از بی سواد گرفته تا تحصیل کرده و همه شون هم توجیه دارن که نه ما خودمون میدونیم چی درسته چی غلطه.
بچه ها من هیچ امیدی به اصلاح کشورم ندارم. به دلیل داشتن مردم کوته فکر، دیکتاتور، و مریض.
خودمم جزوشونم البته.
از یه طرف میبینی پسره رتبه کنکورش دقیقا عین
{شناخت شناسنامه ای امام زمان(عج) - شماره 34}
 
چهره ی حضرت مهدی
 
در دوران کودکی: سفیدرو و زیبا، پیشانی درخشان، در گونه راستش خالی، مویی از بالای سینه تا ناف به رنگ سبز - نه سیاه - روییده است... موهای سرش از هم جُدا یعنی فرق سر ایشان همچون الفی میان واو!
در دوران غیبت: صورتی گندم گون، گردنی زیبا، قامتی نه بسیار بلند و نه چندان کوتاه، پیشانی بلند، چهار شانه، بینی کشیده، بر روی گونه راستش خالی زیبا...
هنگام ظهور: جسمی فوق العاده نیرومند، در سن پیران اما
چند هفته پیش یکی از دوستانم که تازه از سربازی برگشته بود رو دیدم.بعد حدود دو سال. میگفت فرستاده بودنش مرز واسه خدمت..نمیتونست چیزی بگه از سختی هاش و فقط میگفت سخت بود لنی! خیلی سخت بود! میگفت اونجا دستشویی نداشتن و آبی که بهشون میدادن ناسالم بوده و وقتی بر میگرده خونه کلیه هاش درد میگیرن. میره پیش دکتر و دکترها بهش میگن که کلیه هاش از کار افتادن بخاطر آبی که میخورده..بالاخره به هر ضرب و زوری از یه پزشک معروف نوبت میگیره تهران و اون دکتر بهش میگه
 
یه وقت هایی آدم به خودش دلداری میده که همه مشکلات دیر یا زود یه روزی تموم میشن... بعد میبینه همیشه یه مشکلی یا مسئله ای هست برای دغدغه فکریش! 
یه وقت هایی عصبانی میشه از تموم نشدن این بدبختی ها! با خدا، با دنیا، با خودش حتی دعوا میکنه و قهر میکنه!
یه وقت هایی دوباره دلش نرم میشه، راه میفته به همون امیدی که از اول داشت، که تموم بشن این چیزا!! 
یه وقتایی حتی تکیه میکنه به بعضی چیزا و آدما و لذت همنوع دوستی و محبت رو حس میکنه!! 
یه وقتای زیر شونه اش و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اطلاع رسانی دارو مهر ۹۹